شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۱

گوي بيان 7 :

شبي ياد دارم كه چشمم نخفت / شنيدم كه پروانه با شمع گفت
كه من عاشقم گر بسوزم رواست / تو را گريه و سوز و زاري چراست
بگفت اي هوادار مسكين من / برفت انگبين يار شيرين من
چو شيريني از من بدر مي‌رود / چو فرهادم آتش به سر مي‌رود
كه اي مدعي عشق كار تو نيست / كه ني صبر داري نه ياراي زيست
ترا آتش عشق اگر پر بسوخت / مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت
“سعدي“

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی