یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

گوي بيان 35 :

كـــــارون چو گـيسوان پريشـان دختري / بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب / بر سينه هاي پر طپش آب مي خورد
دور از نــــگاه خيره من ســـاحل جنوب / افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خـون / سر ميكشد به بستر عشاق بيگناه
نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشنــاس / هردم زعمق تيره آن ضجه مي‌كشد
مهتاب ميدود كه ببيند در آن ميـــــــان / مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
بر آبهاي ســـــاحل شط سايه هاي نخــل / مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آواي گنـــــــــــگ همهمه قورباغه هـا / پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب اســت / يــــاد گذشته بر دل من چنگ مي زند
حسرت چو دست ماهر صورتــگري زدرد / بر پرده هاي خاطره ام رنگ مي زند
بيچاره دل كه با همه اميد و اشتيــاق / بشكست و شد به دست جفا گور عشق من
سرمي نهم به زانو و مينالم آشـــكار/ اي شط پر خروش چه شد شور عشق من

رفتم كه گم شوم چويكي قطره اشك گرم / در لابه لاي دامن شبرنـــــــگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور سرد و تــار / فارغ شوم زكشمكش جنگ زندگي
روحي مشوشم كه شبي بي‌خبر زخويش / بر دامن سكوت بتلخي گريستم
نادم زكرده ها و پشيمان ز گفتـــــه ها / ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

" فروغ فرخ زاد "

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی