گوی بيان 75 :
دردهای من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
" چامه و چکامه " نيستند
تا به " رشتهی سخن " درآوررم
نعره نيستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی است
-
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمی که چين پوستينشان
مردمی که رنگ روی آستينشان
مردمی که نامهايشان
جلد کهنه شناسنامههايشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
دردمیکند
-
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خويش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای توبهتوی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این ميانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟
قیصر امینپور – بخشی از دردواره(1)، کتاب آیینههای ناگهان
دردهای من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
" چامه و چکامه " نيستند
تا به " رشتهی سخن " درآوررم
نعره نيستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی است
-
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمی که چين پوستينشان
مردمی که رنگ روی آستينشان
مردمی که نامهايشان
جلد کهنه شناسنامههايشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
دردمیکند
-
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خويش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای توبهتوی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این ميانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟
قیصر امینپور – بخشی از دردواره(1)، کتاب آیینههای ناگهان
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی