گوي بيان 8 :
مادري بود و دختر و پسري / پسرك از مي محبت مست
دختر از غصه پدرمسلول / پدرش تازه رفته بود از دست
يكشب آهسته، با كنايه طبيب / گفت با مادر، اين نخواهد رست
ماه ديگر كه از سموم خزان / برگها را بود به خاك نشست
پسر، اين حال را مگر دريافت / بنگر اينجا چه مايه رقت هست
صبح فردا دو دست كوچك طقل / برگها را به شاخهها ميبست
“شهريار“
مادري بود و دختر و پسري / پسرك از مي محبت مست
دختر از غصه پدرمسلول / پدرش تازه رفته بود از دست
يكشب آهسته، با كنايه طبيب / گفت با مادر، اين نخواهد رست
ماه ديگر كه از سموم خزان / برگها را بود به خاك نشست
پسر، اين حال را مگر دريافت / بنگر اينجا چه مايه رقت هست
صبح فردا دو دست كوچك طقل / برگها را به شاخهها ميبست
“شهريار“
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی