یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

گوي بيان 41 :

پير خرد يكنفس آسوده بود:
خلوت فرموده بود

كودك دل رفت و دو زانو نشست:
مست مست
گفت ترا فرصت تعليم هست؟
گفت هست

گفت كه اي خسته ترين رهنورد
سوخته و ساخته گرم وسرد
بر رخت از گردش ايام گرد
چيست برازنده بالاي مرد؟

گفت “ درد “

گفت چه بود اي همه دانندگي
راسترين راستي زندگي؟

پير كه اسرار خرد خوانده بود
سخت در انديشه فرو مانده بود
ناگه از شاخه‌اي افتاد برگ

گفت: “ مرگ “.

“ هاشم جاويد “

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی