گوي بيان 41 :
پير خرد يكنفس آسوده بود:
خلوت فرموده بود
كودك دل رفت و دو زانو نشست:
مست مست
گفت ترا فرصت تعليم هست؟
گفت هست
گفت كه اي خسته ترين رهنورد
سوخته و ساخته گرم وسرد
بر رخت از گردش ايام گرد
چيست برازنده بالاي مرد؟
گفت “ درد “
گفت چه بود اي همه دانندگي
راسترين راستي زندگي؟
پير كه اسرار خرد خوانده بود
سخت در انديشه فرو مانده بود
ناگه از شاخهاي افتاد برگ
گفت: “ مرگ “.
“ هاشم جاويد “
پير خرد يكنفس آسوده بود:
خلوت فرموده بود
كودك دل رفت و دو زانو نشست:
مست مست
گفت ترا فرصت تعليم هست؟
گفت هست
گفت كه اي خسته ترين رهنورد
سوخته و ساخته گرم وسرد
بر رخت از گردش ايام گرد
چيست برازنده بالاي مرد؟
گفت “ درد “
گفت چه بود اي همه دانندگي
راسترين راستي زندگي؟
پير كه اسرار خرد خوانده بود
سخت در انديشه فرو مانده بود
ناگه از شاخهاي افتاد برگ
گفت: “ مرگ “.
“ هاشم جاويد “
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی