یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

گوی بيان 80 :
...
روشن تر از خاموشی، چراغی نديدم،
و سخنی، به از بی‌سخنی، نشنيدم،

ساکن سرای سکوت شدم،
و صدره‌ی صابری درپوشيدم،

مرغی گشتم؛
چشم او، از يگانگی،
پر او، از هميشگی،
در هوای بی‌چگونگی، می‌پريدم،
کاسه‌ای بياشاميدم که هرگز، تا ابد،
از تشنگی آن سيراب نشدم.

"
بايزيد بسطامی "

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

گوی بيان 79 :
اينک از تمام عالم
تنپوشی را در طلبم
تا عاطفه عريانم را
از هول اينهمه زخم
در امان بدارد.

چنين خون چکان و برهنه
چگونه از رگبار رنج بگذرم؟

بگذار عشق را
حجابی در ميانه باشد
حتا اگر پيراهن ملامت
تا زخم
چنين دير ژرف
بر جان ننشيند

"فرشته ساری"

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱

گوی بيان 78 :
گوی بيان امروز اختصاص دارد به بخشی از سروده‌ی زيبا و خاطره انگيز گلچين گيلانی که فکر می‌کنم همه آن را شنيده‌ايد:

باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان می‌خورد بر بام خانه،
يادم آرد روز باران،
گردش يک روز ديرين،
خوب و شيرين، توی جنگل‌های گيلان،
کودکی ده ساله بودم،
شاد و خرم، نرم و نازک، چست و چابک،
با دو پای کودکانه می‌دويدم همچو آهو،
می‌پريدم از سر جو، دور می‌گشتم زخانه
می‌شنيدم از پرنده،
از لب باد وزنده،
داستانهای نهانی،
رازهای زندگانی،
برق چون شمشیر بران، پاره می‌کرد ابرها را،
تندر ديوانه، غران،
مشت می‌زد ابرهارا،
جنگل از باد گريزان چرخها می‌زد چو دريا،
دانه‌های گرد باران،
پهن می‌گشتند هرجا،
سبزه در زير درختان،
رفته رفته گشت دريا، توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا.

بس گوارا بود باران،
به چه زيبا بود باران،
می‌شنيدم اندر اين گوهر فشانی،
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی،

بشنو از من کودک من،
پيش چشم مرد فردا،
زندگانی خواه تيره،
خواه روشن،
" هست زيبا، هست زيبا، هست زيبا ."

" گلچين گيلانی "

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۱

گوی بيان 77 :

ستاره‌ها اشک‌های شبند!
ماه
بغض مانده در گلوگاهش!

"قدسی قاضی‌نور"

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

گوی بيان 76 :

در زير رگبار مسلسلها
سروی که خم می‌شد
صدها شقايق بر زمين می‌کاشت.

محمد رضا سهرابی نژاد"

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۱

گوی بيان 75 :

دردهای من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
" چامه و چکامه " نيستند
تا به " رشته‌ی سخن " درآوررم
نعره نيستند
تا ز " نای جان " برآورم

دردهای من نگفتنی است
-
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمی که چين پوستينشان
مردمی که رنگ روی آستينشان
مردمی که نام‌هايشان
جلد کهنه شناسنامه‌هايشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
دردمی‌کند
-
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خويش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های توبه‌توی آن
جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این ميانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نيست
درد، نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا کنم؟

قیصر امین‌پور – بخشی از دردواره(1)، کتاب آیینه‌های ناگهان

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱

گوی بيان 74 :

تنهايی
تنهايی
زنی است در انتهای شب

تنهايی
تندیس سرباز گمنام است
در ميدان خالی

تنهايی
صدايی بی‌صورت است
بر مغناطيس فضا

تنهايی خاطره‌ای گمشده
ميان غريبه‌هاست

تنهايی
قوچ غمگينی است
که ازنژادش
شاخ‌هايی بر دیوار مسافرخانه‌ها
باقی است.

" فرشته ساری "

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۱

گوی بيان 73 :

اتفاق

افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق زرد -
می‌افتد

افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می‌افتد

اما
او سبز بود و گرم که
افتاد

" قيصر امين‌پور - تنفس صبح "

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

گوی بيان 72 :

برنده :
متعهد می‌شود؛

بازنده :
وعده می‌دهد،


A winner:
makes commitments;


a loser:
makes promises.

" سيدني جي هريس " (برندگان و بازندگان - ترجمه :مينو پرنياني و پروين مصطفوي)