چهارشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۱

گوی بیان 52 :

با من،
دلت نگفت، لبت گفت
آن قصه ها که جان تو بنهفت!

لیک،
آن نهفته درد درون را
با تو!
لبم نگفت،
دلم گفت !

" پرویز خائفی "

گوي بيان 51 :

اي خوشا باده‌ي آن عشق كه آهسته كند مست
ورنه هر زودرسي در دل و جان دير نپايد
نازم آن شعله‌ي شوقي كه به تدريج بگيرد
سر زند از دل و سر بر فلك زهره بسايد

" نام شاعر ابيات فوق را نمي‌دانم - دوستاني كه مي‌دانند لطفا اطلاع دهند "

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

گوي بيان 50 :

در قطار

مي‌دود آسمان
مي‌دود ابر
مي‌دود دره و مي‌دود كوه
مي‌دود جنگل سبز انبوه
مي‌دود رود
مي‌دود نهر
مي‌دود دهكده، مي‌دود شهر
مي‌دود، مي‌دود دشت و صحرا
مي‌دود موج بي‌تاب دريا
مي‌دود خون گلرنگ رگها
مي‌دود فكر
مي‌دود عمر
مي‌دود، دود مي‌دود راه
مي‌دود موج و مهواره و ماه
مي‌دود زندگي خواه و ناخواه

من چرا گوشه اي مينشينم ؟

“ژاله اصفهاني “

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

گوي بيان 49 :
گوي بيان امروز يكي از شعرهاي خودمه از دوستان مي‌خواهم كه نظرات ارزشمند خودشون رو از من دريغ نكنند:

كهكشان راز

يك بيابان برف و سرما،
جاده‌اي دلگير و تنها

انتهاي جاده‌ي تاريك،
روزني از نور:
.................“ كلبه‌اي زيبا “

اندرون كلبه‌ي زيبا :
عاشقي محو تماشاي خيال يار،
ميزند بر تار،

كام عاشق : با نواي بلبلي غمديده هم اواز

ساز عاشق : مست و حيران نواي آن دل بشكسته از آتشفشان ناز،

جان عاشق : شاد، چون استاره‌اي گمنام،
گمشده در كهكشان راز.

78/2/7

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

گوي بيان 48 :

روي درخت گردوي گس آن كلاغ پير
صد سال لانه كرد و هزاران هزار بار،
گردو از آن درخت بدزديد و خاك كرد.
هر بار روي خاك،
منقار خويش را ز كثافات پاك كرد.

يك بار هم نديد
آن بلبل جوان غزلخوان باغ را
يا ديد و حس نكرد
آن روح عاشقانه دور از كلاغ را.

" ژاله اصفهاني "

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

گوي بيان 47 :

از مرگ ...

هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگرچه دستانش، از ابتذال، شكننده تر بود.
هراس من_ بارى _ همه از مردن در سرزمينى است
كه مزد گوركن
از آزادى آدمى
افزونتر باشد

جستن
يافتن
و آنگاه
به اختيار برگزيدن
و از خويشتن خويش
باروئى پى افكندن .....

اگر مرگ را از اين همه ارزشى بيشتر باشد
.حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم

" شاملو "

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱

گوي بيان 46 :

غلام مردم چشمم كه با سياه دلي
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه مي‌كند ليكن
كس اين كرشمه نبيند كه من همي نگرم

" نام شاعر ابيات فوق را نمي‌دانم - دوستاني كه مي‌دانند لطفا اطلاع دهند "

شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱

گوي بيان 45 :

كودكان
دنباله هم را گرفته‌اند
قطار شده‌اند:
سفري ” از ” كودكي

كاش اين قطار
برگشتي هم داشت :
” تا ” كودكي !

'' قدسي قاضي نور "

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۱

گوي بيان 44 :

من نمي‌دانم.
- و همين درد مرا سخت مي‌آزارد-
كه چرا انسان،
اين دانا،
اين پيغمبر،
در تكاپوهايش،
-چيزي از معجزه آن سو تر ـ !
ره نبرده‌است به اعجاز محبت،
چه دليلي دارد؟

چه دليلي دارد،
كه هنوز،
مهرباني را نشناخته ‌است؟
و نمي‌داند در يك لبخند،
چه شگفتي‌هائي پنهان است!

من برآنم كه در اين دنيا
خوب بودن به خدا، سهل‌ترين كار است.
و نمي‌دانم،
كه چرا انسان،
تا اين حد،
با خوبي بيگانه‌ست
وهمين درد مرا سخت مي‌آزارد.

" فريدون مشيري "

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱

گوي بيان 43 :
..........
واي باران ؛
باران ؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما ،
- چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربي رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
واي ، باران ،
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست.

واي باران..........
............

" حميد مصدق "

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

گوي بيان 42 :

گيرم اين درخت تناور
در قله بلوغ
آبستن از نسيم گناهي است؛

اما

- اي ابر سوگوار سيه پوش ! -
اين شاخه شكوفه چه كرده‌است،
كاين سان كبود مانده و خاموش؟

گيرم خدا نخواست كه اين شاخ
بيند ز ابر و باد نوازش

اما
اين شاخه شكوفه كه افسرد
- از سردي بهار
با گونه كبود -

آيا چه كرده بود؟

“ شفيعي كدكني “

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

گوي بيان 41 :

پير خرد يكنفس آسوده بود:
خلوت فرموده بود

كودك دل رفت و دو زانو نشست:
مست مست
گفت ترا فرصت تعليم هست؟
گفت هست

گفت كه اي خسته ترين رهنورد
سوخته و ساخته گرم وسرد
بر رخت از گردش ايام گرد
چيست برازنده بالاي مرد؟

گفت “ درد “

گفت چه بود اي همه دانندگي
راسترين راستي زندگي؟

پير كه اسرار خرد خوانده بود
سخت در انديشه فرو مانده بود
ناگه از شاخه‌اي افتاد برگ

گفت: “ مرگ “.

“ هاشم جاويد “

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱

گوي بيان 40 :

گنجشك‌ها پر زدند
سگ‌هاي بي‌صاحب كوچه گريختند

تنها كودك نمي‌ترسيد
زيرا كه خواب ماه و ستاره و عروسك را مي‌ديد
وقتي كه شهر ويران شد!
........
دوباره شهر
ساخته خواهد شد
پيچك روي ديوارهاي خوني را خواهد پوشاند
همه چيز همان خواهد شد
كه بود

اما !
ما همان نيستيم كه بوديم

با آنچه كه بر ما رفت.

"قدسي قاضي نور (كتاب پاي بستن چه سود، فراري دل بود)"

جمعه، تیر ۲۱، ۱۳۸۱

گوي بيان 39 :

يوسف مصري را دوستي از سفر رسيد . گفت از براي من چه ارمغان آوردي ؟
گفت : چيست كه تو را نيست و بدان محتاجي؟ الا جهت آنكه از تو خوبتر هيچ نيست،
آينه آورده‌ام تا هر لحظه روي خود را در وي مطالعه كني.

چيست كه حق‌تعالي را نيست و او را بدان احتياج است؟
پيش حق‌تعالي دل روشني مي‌بايد بردن تا در وي خود را ببيند.

" مولانا ( فيه ما فيه ) "

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

گوي بيان 38 :
............
زندگي آتشگهي ديرنده پابرجاست،
گر بيفروزيش
رقص شعله‌اش تا هر كران پيداست،

ورنه خاموش است،
خاموشي گناه ماست...

" سياوش كسرائي (از مجموعه بلند آرش كمانگير) "

گوي بيان 37 :

سحر به بوي نسيمت به مژده جان سپرم
اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم
چو بگذري قدمي بر دو چشم من بگذار
قياس كن كه منت از شمار خاك درم

" اديب نيشابوري "

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

گوي بيان 36 :

جنگل را
برق نگاه قناري عاشق
آتش زد!

گناه به گردن صاعقه افتاد.

"قدسي قاضي نور (كتاب پاي بستن چه سود، فراري دل بود)"

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱

گوي بيان 35 :

كـــــارون چو گـيسوان پريشـان دختري / بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب / بر سينه هاي پر طپش آب مي خورد
دور از نــــگاه خيره من ســـاحل جنوب / افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خـون / سر ميكشد به بستر عشاق بيگناه
نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشنــاس / هردم زعمق تيره آن ضجه مي‌كشد
مهتاب ميدود كه ببيند در آن ميـــــــان / مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
بر آبهاي ســـــاحل شط سايه هاي نخــل / مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آواي گنـــــــــــگ همهمه قورباغه هـا / پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
در جذبه اي كه حاصل زيبايي شب اســت / يــــاد گذشته بر دل من چنگ مي زند
حسرت چو دست ماهر صورتــگري زدرد / بر پرده هاي خاطره ام رنگ مي زند
بيچاره دل كه با همه اميد و اشتيــاق / بشكست و شد به دست جفا گور عشق من
سرمي نهم به زانو و مينالم آشـــكار/ اي شط پر خروش چه شد شور عشق من

رفتم كه گم شوم چويكي قطره اشك گرم / در لابه لاي دامن شبرنـــــــگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور سرد و تــار / فارغ شوم زكشمكش جنگ زندگي
روحي مشوشم كه شبي بي‌خبر زخويش / بر دامن سكوت بتلخي گريستم
نادم زكرده ها و پشيمان ز گفتـــــه ها / ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

" فروغ فرخ زاد "

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

گوي بيان 34 :

برنده :
گوش مي‌دهد؛

بازنده :
فقط منتطر نوبت خود،
براي حرف‌زدن است.


A winner:
listens;

a loser:
just waits until
it's his turn to talk.

" سيدني جي هريس " (برندگان و بازندگان - ترجمه :مينو پرنياني و پروين مصطفوي)

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۱

گوي بيان 33 :

هجرت
وقتي كه پرستوها
از پاك‌ترين لانه‌ها دل بريدند
تو چرا از قلب من هجرت نكني؟!

تورا بي‌حركت نخواهم ساخت
كه چون پروانه‌اي خشك‌شده
هميشه بماني و تنها به من خيره شوي

نه قلب من لانه‌اي شيشه‌اي نيست

آري، رها باش
در رهايي تو و لبخند اشك‌آلود من

رازي است

كه تنها چشمان تو مي‌دانند.

" سيما عبداللهي (چاپ شده در روزنامه خبر - شهريور 76 ) "

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱

گوي بيان 32 :

سكوتت چون قطره‌هاي مذاب
لحظه‌هاي مرا ذوب مي‌كند
حرفي بزن
مثل افتادن برگي
مثل عبور نفس باد
مثل پرواز شاپركي رنگين
در فضاي سرد اتاق

"قدسي قاضي نور (كتاب پاي بستن چه سود، فراري دل بود)"

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۱

گوي بيان 31 :

بسوده ترين كلام است
دوست داشتن .
رذل
آزار ناتوان را
دوست ميدارد
لئيم
پشيز را و
بزدل
قدرت و پيروزي را .
آن نابسوده را
كه بر زبان ماست
كجا آموخته ايم ؟

" شاملو "

گوي بيان 30 :

من از نهايت شب حرف مي‌زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي‌زنم

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور
ويك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم.

" فروغ فرخ زاد "